نمایشگاه فرانکفورت 11 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

داستان یازدهم : کباب ماهی تابه ای

 

 

همه چیزایی رو که خریده  بودیم  جابجا کردیم واز فریده پرسیدم وسایل آشپز خونه هرکدوم جاش کجاست و دست بکار شدم.

 مقداری ازگوشت رو پیاز زدم و ورز دادم......

فریده گفت : من چیکار کنم .............

گفتم : تماشا .......

گفت  نه ، میخوام کمک کنم.  مثل قدیما ..........

گفتم : پس گوجه بشور و خورد کن .....

همین موقع  در زدن ............ نو بهاردویدودر رو باز کرد ............. از روی قیافه اش فهمیدم مهدی هست ...... وارد شد و دبه ماست رو به محسن  داد و بطرف اومد ........

بغلم کرد و بعد از سلام گفت: شنیدم کافه رو بهم ریختین ..... مثل قدیما .......

 گفتم : مثه  قدیما ........

گفت : خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم دارین میاین ...... خیلی حضورتون مهمه ..... بعدا" متوجه میشین ...... خوشحالم که اینجا  هستین .......... دستورتون هم اجرا شده ........... ماستش  چکیده کمی ترش با سبزجات  تازه داخلش ..... مو به مو

  تشکرکردم و گفتم : پس درست کردن دوغ هم با خودته  ...... رفتم پیلوت و دو تا تنگ بلور  گردن  باریک دوغی رو از توی بساط سفرخونه آوردم و دادم  دستش  و ادامه  دادم : هر  دو  لبالب  دوغ ......

گفت : به روی چشم ..... شام چیه  ؟

گفتم  : کباب  ماهی تابه ای ..........

با   هیجان گفت : بابا ایوالله ..... دمت گرم ............. و ادامه داد : توی ماشین  نون بربری تازه هم دارم

......... از محله ترک ها گرفتم .......

پرسیدم  پس  اینجور چیزا هم اینجا پیدا میشه ؟

گفت : نه زیاد  ولی اگر کسی بخواد میتونه پیدا کنه و........

گفتم : پس برسون  نون  بربری داغ رو ............ یه  کاسه آب  گرم  و ماهیتابه روی اجاق گاز ........... شروع کردم پهن کردن گوشت کف دستم ....... بچه ها از کنارم تکون نمی خوردن ....... من جالبترین جونوری بودم که به عمرشون دیده بودن ..... یه فیلم سینمایی کامل فارسی ..........

گوجه هایی رو که فریده خرد کرده بود آورد وگفت : چیکارش کنم ؟

 گفتم :  ببر بریز توی جیب  کاپشن مشکی من  ......

اونقدر جدی گفتم این حرف رو  که بچه ها  یهو چشماشون گرد شد .........

فریده گفت :  نمی شه مثه ....

نذاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم  : چرا ..... بزار روی میز کنار اجاق ........ و قاه قاه خندیدم .......

گفت: تنت میخاره دیگه........ گذشت و یه  فحش با حال لری داد و رفت ..... آخه اهل  بروجرده جد و آباء اش ازخوانین وملاکین بزرگ بروجرد بودن .........

کباب ها که آماده  شد ، همه رو کنار ماهیتابه جمع کردم ، بعد از نمک و فلفل  زدن به گوچه ها وهمزدنشون  ریختم توی ماهیتابه و  درش روگذاشتم ..........  مهدی هم دوتا  شیشه دوغ  و نون بربری هاروگذاشت روی میزغذا خوری  .....

به محسن  و علی  گفتم :  حالا  دیگه  نوبت  شماست ............ همه وسایل رو ببرید سفرخانه  حسن قلی خانی .........

مهدی پرسید  : جریان چیه ؟

محسن گفت: بیا عمو بریم نشونت بدم ..........

 ده  دقیقه بعد مشغول سرو کباب ماهیتابه ای سر سفره  خونه حسن قلیخانی بودم ........ همه بدون کلمه ای حرف مشغول خوردن  شدن ............ قیافه ها داد می زد ...... دارن  ..... مثه  خودم  کیف می کنن ............... وقتی شام تموم شد وضعیت سفره ،  آدم رو یاد صحنه پایانی جنگ واتر لو می انداخت ............... همه حسابی خود کشی کرده بودن .......... یه قطره دوغ  هم توی تنگ ها باقی نمونده  بود ..... از غذا  هم  که چه  عرض کنم ..............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:36 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.